اولین تصویری که از ژوزه به ذهنم میآید، به عصر روز سهشنبه 9 مارچ 2004 بازمیگردد. مطمئن هستم که برای بسیاری از هواداران فوتبال نیز همینطور است. مشخصاً در آن زمان، هر هوادار فوتبالی در انگلیس درباره او صحبت میکرد: مردی با پالتویی تیرهرنگ که دیوانهوار در لبهی خط طولی الدترافورد میدوید تا گل تساوی را با بازیکنانش جشن بگیرد. . . . ژوزه به فوتبال علاقه داشت و میخواست فوتبالیست شود، اما بعد از سه دوره کوتاه در تیمهای کوچک پرتغال و یک دوره دوساله در یک تیم غیرحرفهای، پذیرفت که به عنوان بازیکن در فوتبال به جایی نخواهد رسید. او در سن 24 سالگی فوتبال را کنار گذاشت، به این امید که بتواند آینده درخشانی در مربیگری رقم بزند. مادرش میخواست ژوزه در رشته بازرگانی درس بخواند و او را در یک مؤسسه تحصیلی ثبتنام کرد، اما ژوزه جوان میخواست روی ورزش تمرکز کند، او از رفتن به آن موسسه خودداری کرد و در عوض به دانشگاه لیسبون رفت تا در رشته علوم ورزشی تحصیل کند، ژوزه درنهایت با نمراتی خوب فارغالتحصیل شد. ژوزه در بهترین دانشگاه علوم ورزشی شهر لیسبون تحت نظر پروفسور مانوئل سرجیو، چیزهای زیادی فراگرفت. او کسی بود که اعتقاد داشت یک مربی فوتبال نباید فقط دانشش مختص به مسائل فوتبالی باشد، مربی باید یک روانشناس باشد، کسی که با صحبتهایش دیگران را تهییج کند و دانشی شگرف در خود داشته باشد. در سال 1987، بعد از آن که مورینیو تحصیلش را به پایان رساند، در مدارس بسیاری به عنوان مربی تربیتبدنی فعالیت کرد، او اکثراً در مدارسی کار میکرد که کودکان معلول حضور داشتند تا به آنها کمک کند. ژوزه به عنوان یک جوان علاقه زیادی به مربیگری داشت، وقتی پدرش سرمربی شد، نهتنها تمرینات تیم پدرش را مشاهده میکرد بلکه سعی میکرد تا در مورد رقبا هم اطلاعاتی را کسب کند و راهی را بیابد تا بازی حریف را مختل کنند. مورینیوی جوان از همان زمان درسهای ارزشمندی را از مربیگری فراگرفت. 21 ساله بود که مشاهده کرد پدرش در روز کریسمس از شغلش اخراج شد. پدرش توانسته بود ریو آوه را به لیگ بالاتر بیاورد و آنها را به فینال جام حذفی رسانده بود، اما درنهایت کنار گذاشته شد. مهم نیست در گذشته چه دستاوردهایی اتفاقی افتاده، تنها چند نتیجه بد به معنای پایان کار خواهد بود.
کتاب پپ گواردیولا؛ پیروزی به عبارت دیگر اثر گیلم بالاگه، روزنامهنگار معروف فوتبال است. نویسنده در این کتاب به زندگی گواردیولا و بهویژه دوران بینظیر مربیگری او در بارسلونا میپردازد و رازهای موفقیت او را فاش میکند.
جذابیت سبک بازی که گواردیولا برای بهترین تیم دنیا تعریف کرد، الکس فرگوسن، اسطوره فوتبال انگلستان را ترغیب کرد تا برای کتاب پپ گواردیولا؛ پیروزی به عبارت دیگر (Pep Guardiola: Another Way Of Winning) مقدمهای بنویسد.
کتاب پپ گواردیولا نوشتۀ گیلم بالاگه (Guillem Balague) فرازی است به زندگی شخصی پپ و به ویژه دوران بینظیر، تکرارنشدنی و دستنیافتنی مربیگری او در بارسلونا، که نوع و سبک جدید، زیبا و لذتبخشی از فوتبال را ارائه کرد. اینکه پپ چگونه به لاماسیا پیوست، چطور بازیکن شد، چرا بارسا را در دوران بازی ترک کرد، چرا در تیم دسته چهارمی به مربیگری پرداخت و چطور به سرمربیگری بارسلونا رسید؟ و اینکه چرا پپ پرافتخارترین تیم تاریخ فوتبال را ترک کرد؟
در بخشی از کتاب میخوانیم:
پپ، بارسلونا و همهچیزهایی که ساخته بود را ترک کرد، او مانند اکثر مربیان نبود، پپ رفت چون او مانند یک فوتبالیست عادی نیست. سر الکس، شما این امر را در اولین رویاروییتان در نیمکت کنار زمین در فینال لیگ قهرمانان در سال 2009 در شهر رم مشاهده کردید.
گواردیولا برای آن فینال مجموعهای از تفکراتش را ارائه کرد و فلسفه تیمیاش را برای هر چیزی که به بازی مربوط میشد، از آمادهسازی گرفته تا تاکتیکها، از آخرین صحبتهای فنی تا زمانی که جشن پیروزی برپا کردند به کار گرفت. پپ تمام دنیا را دعوت کرد که به همراه او و تیمش از فینال بزرگ لیگ قهرمانان لذت ببرند.
او مطمئن بود که تیمش را برای شکست دادن فرگوسن آماده کرده است. حتی اگر این امر ممکن نمیشد، طرفداران سربلند به خانههایشان میرفتند چون بارسلونا تمام سعی خود را کرده بود. آنها در این فرآیند توانسته بودند دوران تاریک خود را پشت سر بگذارند، او نه تنها در این باشگاه روند منفی را تغییر داد بلکه در طی دوازده ماه پس از حضورش، شروع به از بین بردن قوانین نانوشته و متداولی کرد که پیروز شدن به هر قیمتی را تداعی میکرد.
اقعا ما از فرهنگ ایرانی خیلی کم می دانیم و این باعث شرمساری ماست.به نظر من فرهنگ شگفت و قابل تحسینی است آن همه از شرق و غرب و جنوب و شمال از دیر باز به این فرهنگ حمله شده،عربها،تاتارها،مغولها،روسها،انگلیسی ها به طور غیر مستقیم و اقوام دیگر ولی همچنان عصاره آن دست نخورده و پویا باقی مانده.این مسئله همیشه باعث شگفتی و تحسین من است و برای این فرهنگ احترام خاصی قائلم کمتر فرهنگی این سرگذشت را داشته و مانده شاعران کلاسیک ایران با آن عظمت و مهمتر از همه تلاش ها و مبارزان صد ساله ی روشنفکران ایرانی برای بقا و دسیابی به آزادی برای من قائل احترام است ببیند ما آلمانی ها و اروپایی ها از فرهنگ ایران و رویدادهای همین دهه های احیر هیچ اطلاعاتی نداریم.خیلی زود فراموش میکنیم مثلا همین جنگ نه ساله ایران و عراق-تصحیحش میکنم-هشت ساله جنگ کم نیست.تمام اسلحه های صدام را آمریکایی ها و ما اروپایی ها تامین میکردیم.الان انگار نه انگار که همچین جنگی رخ داده!راستی اثری در مورد این جنگ به آلمانی وجود دارد که من بخوانم؟
"پرفروش ترين كتاب سال ٢٠١٣ در زمينه اتوبيوگرافى" ملاله یوسف زی دختر نوجوان پاکستانی که به خاطر تلاش برای دفاع از حق تحصیل زنان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله طالبان قرار گرفت. دختری که برای تحصیل به پاخاست و هدف گلوله طالبان قرار گرفت، با همکاری روزنامه نگار بریتانیایی کریستینا لمب نوشته شده است. ملاله 16 ساله در این کتاب از لحظات وحشتناکی می گوید که دو پیکارجوی طالبان در 9 اکتبر 2012 سوار اتوبوس مدرسه شدند و به سرش شلیک کردند. او می نویسد: دوستانم می گویند ضارب، سه بار شلیک کرد، یکی پشت سر دیگری ملاله برای مداوای پزشکی عازم بریتانیا و در شهر بیرمنگهام ساکن شده است. او در کتاب خود، از زندگی اش در دوران حکومت طالبان در دره سوات در شمال غرب پاکستان نوشته است. کتاب، توصیف کننده احساسات عمومی مردم پاکستان در خصوص تفکرات طالبانی و ممنوعیت دسترسی به تلویزیون و موسیقی و ادبیات است.
این کتاب داستان ناگفتهای است از ظهور شاهزادهای جوان و مرموز از خاندان سلطنتی عربستان سعودی که میکوشد اوضاعاقتصادی و اجتماعی کشورش را، که ثروتمندترین کشور خاورمیانه است، بهتر کرده و تا جایی که ممکن است میخواهد تمام قدرت راقبضه کند. او از زمان به سلطنت رسیدن پدرش، ملک سلمان، در سال ۲۰۱۵، همیشه از نفوذ خود برای احیای اقتصاد مملکتش، تضعیفپایههای تدین اسلامی و مقابله با دشمنانش در منطقه، بهویژه ایران، استفاده کرده است. این کارها باعث شد در کشورش، وال استریت،سیلیکون ولی، هالیوود و نیز در کاخ سفید دوستانی پیدا کند؛ حتی ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، او را مهمترین مهره برای اهداف خود درخاورمیانه میداند. اما کارنامۀ این شخص مدعی اصلاحطلبی، بهمرور زمان چندان درخشان از آب درنیامد و بسیاری معتقدند بن سلمانرهبر مستبدی است که اگر قدم بر سریر قدرت بنهد، با تصمیمهای خام و ناگوارش، بیثباتترین منطقۀ جهان را از آنچه هست نیزناپایدارتر میکند.
کتاب حاضر جزئیات زندگی مارگارت تاچر و دیدگاه ها و علایق و دستاوردهای او را به عنوان نخست وزیر بریتانیا شرح می دهد. زنی که نقش بسزایی در نجات بریتانیا داشت و یکی از تاثیرگذارترین سیاستمداران قرن بیستم بود. در بخشی از کتاب مارگارت تاچر در سخنرانی چالش دموکراسی می گوید: «بحث بر سر کاستی ها و نارضایتی حال حاضر جامعه و تلاش برای بررسی برخی از علل آن است. چرا در حالی که امروزه آموزش و رفاه نسبت به گذشته از استاندارد بالاتری برخوردار است، خشونت و اعتراض بیشتر و اعتماد کم تری نسبت به آینده نظام دموکراتیک ما ابراز می شود؟ به این ترتیب دلایل بسیاری برای مثبت اندیشیدن وجود دارد و توانایی ما را برای غلبه بر این مشکلات به مراتب بیشتر می کند.
در این کتاب خلیلزاد، دیپلمات افغان – آمریکایی، شرح زندگی خود را با تمرکز بر حوادث سیاسی افغانستان، عراق و ایالات متحده در سه بخش و بیستو شش فصل به رشته تحریر در آورده است: در بخش اول، وی به دوره اول زندگی خود میپردازد.این بخش با توصیف دوران کودکی خلیلزاد و افغانستانِ دهههای 1950 و 1960 میلادی آغاز میشود. نویسنده در این بخش چگونگی راهیابیاش به ایالات متحده و پیوستنش به دیپلماسی آمریکا را نیز شرح میدهد. چگونگی در گرفتن جنگ شدید داخلی در افغانستان با «فروپاشی رژیم کمونیست» در سال 1992 میلادی و سرانجام، روی کار آمدن طالبان پایانِ بخش اول کتاب است؛ در بخش دوم، نویسنده به جزئیات حادثه 11 سپتامبر میپردازد و مسئولیتها و مأموریتهایی را که در دولت بوش بر عهده داشته است (از جمله سفیر ایالات متحده در افغانستان و عراق و نماینده دائم سازمان ملل متحد) تشریح میکند؛ خلیلزاد در بخش پایانی کتاب وضعیت آمریکا را در جهان ترسیم میکند و جهان کنونی را جهانی خطرناکتر توصیف میکند و توصیههایی برای سیاست خارجی دولت جدید آمریکا بهیژه در خصوص رویارویی با مسائل عمده خاورمیانه از جمله ایران هستهای، سوریه، عراق و غیره ارائه میدهد. در بخشهایی از کتاب، خلیلزاد در خصوص دیدارهای خود با مقامات ایرانی و رایزنی با آنها در خصوص مأموریتهایش در تشکیل دولت در افغانستانِ پس از طالبان و نیز سرنگونی صدام و تشکیل دولت پس از او اشارات صریحی دارد. در بخشی از کتاب میخوانیم:«کاش هشدارهای ظریف را در مورد بیثباتیای که در دوران پس از جنگ، عراق را در خود غرق خواهد کرد، جدی میگرفتم». با روی کار آمدن دولت جدید در ایالات متحده و گمانهزنیهای مختلف در خصوص رویکرد آن به سیاستهای جهانی، خواندن «فرستاده» خالی از لطف نیست، خصوصا اينكه نام خليل زاد هم جزو گمانه زنى هاى پست وزارت امور خارجه ى آمريكا مطرح مى شد
کارنامهی مربیگری یورگن کلوپ در دستهی دو فوتبال آلمان و با هدایت تیم نهچندان مطرح ماینتس آغاز شد و توانست آنها را برای اولینبار در چهلویک سال اخیر به #بوندسلیگا هدایت کند. سال ۲۰۰۸ به #بروسیا_دورتموند پیوست و توانست پیدرپی عناوین قهرمانی در لیگ داخلی را به دست آورد و باشگاه را به فینال لیگ قهرمانان اروپا هم برساند. او آلمان را برای یک شغل چالشبرانگیز به مقصد انگلیس ترک کرد تا هدایت لیورپول را به عهده بگیرد؛ تیمی که از دههی ۱۹۸۰ نتوانسته بود موفقیت چشمگیری به دست آورد. با آمدن کلوپ، سرانجام باشگاه توانست عصارهی اصیل خود را پیدا کند. با حضور کلوپ، تیم پویا، پُر شور، خستگیناپذیر و روان بازی میکند. او تمام حرکات، بازی تیم، تغییرات تاکتیکی، و هر ارتباطی بین بازیکنان درون زمین را احساس میکند. چشمان او شور و هیجان و هر خشمی را در فراز و فرود تیمش آشکار میکند.
برنامهٔ بدون شرمساری برای رسیدن به اهداف “من عاشق کسی هستم که بهخاطر خواستههایش شرمنده نیست و اجازه نمیدهد دیگران ناامید و منصرفش کنند.” منظورم این نیست که این افراد هرگز نترسیدهاند، منظورم این نیست که هرگز در دام نظرات دیگران گرفتار نشدهاند؛ نه، آنها هم انسان هستند و مثل همۀ ما گاه دچار نبودِ اعتمادبهنفس شدهاند، اما وقتی نوبت عمل فرارسیده است، شک به دلشان راه نداده و دودل نشدهاند، فقط سرشان را پایین انداخته و بدون توجه به دیگران به کارشان ادامه دادهاند. مبارز بیپروا از نظر من یعنی این؛ یعنی حاضرید برای رسیدن به خواستهتان هرچیزی که هست تلاش کنید، و منتظر نماندهاید تا کسی آن را دودستی تقدیمتان کند و میدانید که این خواسته متعلق شماست و به آن دست خواهید یافت. آیا شما هم یک مبارز بیپروایید؟ من هم هستم. آیا دلتان میخواهد باشید، اما از فکر و نظر دیگران میترسید؟ من هم قبلاً در چنین شرایطی بودهام. وزن و اهمیت نظرات دیگران برای بسیاری از زنان آنقدر سنگین و بالاست که تحملکردنش بسیار دشوار است. آنها میترسند از مکان امنی که برای خود ساختهاند قدم بیرون بگذارند. اما این خودِ واقعیمان نیست، نه؟ ما باید بهدنبال اهداف و رؤیاهایمان برویم، باید جسور باشیم و شجاعت بهخرج دهیم و شرایط را بپذیریم؛ چون شانس زندگی با استفاده از تمام تواناییهایمان، ارزش تمام واکنشها و برخوردهای منفیای را که در مقابل، دریافت خواهیم کرد دارد. مردم میگویند یک #دختر_خوب هیاهو بهپا نمیکند. بسیارخوب، من اهمیتی به این حرف نمیدهم. من بیشتر به تغییردادن دنیا اهمیت میدهم تا نظراتی که آدمهایش درموردم دارند.
شازده كوچولو ساكن سیاره كوچكی به اندازه یك خانه معمولی است و در آن جا گل بیهمتایی دارد كه مایه همه عواطف و دلخوشیها و رنجهای اوست. خواننده اندك اندك با سرگذشت این موجود كوچولوی دوستداشتنی آشنا میشود و پی میبرد كه چرا او روزی تصمیم به ترك وطن میگیرد و پس از عبور از شش سیاره به سیاره هفتم، یعنی كره زمین میرسد. در این جا با روباهی آشنا میشود كه مهمترین راز زندگی را بر او آشكار میكند. این اثر تاكنون به بیش از صد زبان، و در بعضی زبانها چندین بار، ترجمه شده است و پس از انجیل پرخوانندهترین كتاب در سراسر جهان است. بر طبق یك نظر سنجی كه در سال 1999 در فرانسه به عمل آمد و در روزنامه پاریزین به چاپ رسید، شازده كوچولو محبوبترین كتاب مردم در قرن بیستم بوده و از این رو «كتاب قرن» نام گرفته است.
کتاب زندگی من با عنوان اصلی My Brief History سال 2013 منتشر شد. این کتاب شرح حال استیون ویلیام هاوکینگ، فیزیکدان و کیهانشناس نام آشنای انگلیسی، از دوران کودکیش تا روزگار شهرتش از زبان خودش است. مانند دیگر کتابهای هاوکینگ این کتاب را هم انتشارات آمریکایی بانتام منتشر کرده است.
استیون هاوکینگ کتاب زندگی من را در 11 فصل نوشته است. عنوان فصلهای کتاب به شرح زیر است:
کودکی، سنت آلبانس، آکسفورد،کمبریج ، امواج گرانشی، بیگ بنگ (انفجار عظیم)، سیاهچالهها، کالتچ(موسسهی فناوری کالیفرنیا)، ازدواج، تاریخچهی زمان، سفر زمان، زمان موهومی و بدون مرزهاست.
او در این کتاب با لحنی ساده و روان داستان زندگی و روابطش با نزدیکترین آدمهای زندگیش را روایت کرده است و به تاثیرات بیماریش در نگاهش به زندگی پرداخته است. در جایی از کتاب هاوکینگ میگوید:« یک بار حساب کردم که در طول سه سالی که آنجا بودم، حدود هزار ساعت کار کردهام؛ به طور متوسط روزی یک ساعت. من به این عدم کار کردن افتخار نمیکنم، ولی آن زمان نگرش من با اکثر دانشجویان مشترک بود؛ متاثر از جو ملالت آور و احساس این که هیچ چیزی ارزش تلاش کردن ندارد. یک نتیجه از بیماری من تغییر دادن همهی این اوضاع بود . وقتی با امکان مرگ زودرس مواجهای، آگاهت میکند که زندگی ارزش زیستن دارد و خیلی چیزها هست که میخواهی انجام بدهی.»
این کتاب شامل ده فصل است که از سه بخش اصلی تشکیل شده و به دوران مربیگری آنچلوتی در تیم های پارما، یوونتوس، میلان، چلسی، پاریسن ژرمن و رئال مادرید پرداخته است.
کارلو آنچلوتی یکی از برترین مربیان تاریخ دنیای فوتبال است. او جزو معدود افرادی است که هم به عنوان بازیکن و هم به عنوان سرمربی، موفق شده جام معتبر لیگ قهرمانان اروپا را بالای سر ببرد. آنچلوتی 5 بار به قهرمانی در اروپا رسیده است، او در کنار باب پیزلی، با سه قهرمانی در معتبرترین تورنمنت اروپایی، پرافتخارترین سرمربی به حساب می آید. بی گمان سبک مربیگری و رهبری او می تواند الگوی مناسبی برای بسیاری از مربیان کنونی فوتبال باشد. در این کتاب، مصاحبه های خواندنی با کریستیانو رونالدو، زلاتان ابراهیموویچ، دیوید بکهام و سرآلکس فرگوسن انجام شده است که این بزرگان، از دیدگاه خود به توصیف آنچلوتی می پردازند.
در "رهبری عملگرا" کارلو آنچلوتی ما را به رختکن تیم هایش می برد، کارلتو از کنار آمدن با خواسته های بازیکنان، مطالبات بی پایان رؤسای باشگاه ها، تاکتیک های تیمی، حربه های مربیگری، مدیریت کردن ستارگان و شیوه رهبری در یک سازمان بزرگ صحبت می کند
كتاب شماره ى سه از ليست صد كتاب بيوگرافى كه هر كس بايد در طول عمرش بخواند به انتخاب سايت آمازون" شاید رقمی بالغ بر سیصد هزار کودکْسرباز، نشئه از مواد مخدر و کلاشنیکفبهدست، در بیش از پنجاه منازعه و جنگ در سرتاسر دنیا حضور داشته باشند. «اسماعیل بهآ» یکی از همین کودکْسربازان بوده، و یکی از اولین افرادیست که داستان و مشاهدات خود را از یکی از مهیبترین جنگهای دنیا بازگو میکند. اسماعیل بهآ در «راهی طولانی که رفتم» که آن را در سن ۲۶ سالگی به نگارش درآورده است، داستانی مهیج و منکوبکننده را روایت میکند. او در سن ۱۲ سالگی، به دنبال حملهی شورشیها از خانه و روستای خود میگریزد و آوارهی سرزمینهایی میشود که در پی اعمال خشونتآمیز شورشیها دیگر قابل تشخیص نیستند. وی در سن ۱۳ سالگی توسط ارتش دولتی سربازگیری میشود. بهآ که قلبا انسان ملایم و مهربانی است، متوجه میشود که توانایی انجام چه کارهای هولناکی را دارد. او عاقبت توسط نیروهای یونیسف آزاد، و به مرکز بازپروری فرستاده میشود و تلاش میکند تا انسانیت خود را بازیابد و به جامعهی بشری، که اینک به او به دیدهی ترس و بدگمانی مینگرد، بازگردد. «راهی طولانی که رفتم» داستانیست راجع به امید و رستگاری.
کتاب دختری با هفت اسم: فرار از کره شمالی نوشتۀ هیئون سئو لی، نگاهی فوقالعاده به زندگی در یکی از بیرحمترین و مخفی کارترین دیکتاتوریهای جهان و ماجرای مبارزه هراسآور یک زن برای فرار از دستگیری و رساندن خانوادهاش به آزادی است.
دختری با هفت اسم (The girl with seven names) در سال 2015 منتشر شد و خیلی زود جزو کتابهای پرفروش نیویورکتایمز قرار گرفت. همچنین در همان سال نامزد جایزه بهترین اتوبیوگرافی به انتخاب گودریدز شد.
هیئون سئو لی (Hyeonseo Lee) که کودکیاش در کره شمالی سپری میشد یکی از میلیونها نفری بود که در دام رژیم مخفی کار و ستمگر کمونیست روزگار میگذراندند. خانه کودکیاش در مرز چین او را در شرایطی فراتر از حدود کشور محصورش قرار میداد و وقتی قحطی دهه 1990 آمد او شروع به تفکر، پرسشگری و درک این نکته کرد که در سراسر عمرش شستشوی مغزی شده است. با توجه به میزان فقر و بیچارگی اطرافیانش متوجه شد که کشورش نمیتواند چنان که میگفتند «بهترین کشور روی زمین» باشد.
هنگامی که به سن هفده سالگی رسید تصمیم گرفت از کره شمالی بگریزد. در مخیلهاش هم نمیگنجید که برای اینکه باز هم کنار خانوادهاش باشد باید دوازده سال صبوری کند.
هیئون سئو لی دربارۀ این اثر میگوید:
«داستانی که میگویم برای افرادی مثل من که در کرۀ شمالی به دنیا آمده و از آن فرار کردهاند داستان عجیبی نیست. اما میتوانم تأثیرش را در افراد حاضر در این همایش ببینم. شوکه شدهاند. احتمالاً از خودشان میپرسند چرا هنوز چنین کشوری در دنیا وجود دارد.
شاید درک این واقعیت برایشان سختتر هم باشد که من چطور هنوز عاشق کشورم هستم و دلم برایش تنگ شده، برای کوههای برفیاش، برای بوی نفت سفید و زغالسنگ، برای دوران بچگیام، آغوش امن پدرم و خوابیدن کف زمینهای گرم. درست است که زندگی جدیدم راحت است، اما هنوز هم دختری هستم اهل هیسان که آرزو دارد همراه خانوادهاش در رستوران موردِ علاقهشان نودل بخورد. دلم برای دوچرخهام تنگ شده، و برای منظرۀ رودخانهای که به چین میرود.
ترک کردن کرۀ شمالی به ترک کردن هیچ کشوری شباهت ندارد. بیشتر شبیه رفتن از جهانی دیگر است. هر چقدر هم از آن دور شوم، باز هم جاذبهاش رهایم نخواهد کرد. حتی برای کسانی که در آن کشور، رنج زیادی کشیدهاند و از جهنم فرار کردهاند هم ممکن است زندگی در دنیای آزاد چنان دشوار باشد که برای کنار آمدن با آن و یافتن خوشبختی دستوپا بزنند. حتی بعضی از آنها تسلیم میشوند و به زندگی در آن جای تاریک برمیگردند-درست مثل خود من که وسوسه شدم برگردم، آن هم بارها.
اما واقعیت این است که من نمیتوانم برگردم. درست است که رؤیای آزادی کشورم را در سر میپرورانم، اما کرۀ شمالی هنوز بعد از گذشت سالیان سال، مثل همیشه، کشوری بسته و ظالم است، و اگر زمانی برسد که بتوانم با امنیت خاطر به آن برگردم، احتمالاً در کشور خودم غریبه خواهم بود.
حالا که این کتاب را بازخوانی میکنم، میبینم که این داستان بیداری من است، داستان بلوغی طولانی و دشوار. به این واقعیت دست یافتهام که به عنوان یک فراری از کرۀ شمالی، در جهان، غریبه محسوب میشوم، یک تبعیدی. هر قدر هم تلاش کنم تا خودم را با جامعۀ کرۀ جنوبی وفق بدهم، باز هم فکر نمیکنم به طور کامل به عنوان شهروند کرۀ جنوبی پذیرفته بشوم. از این مهمتر اینکه، خودم هم این هویت را قبول ندارم. من خیلی دیر به کرۀ جنوبی رفتم، در بیستوهشت سالگی. سادهترین راه برای حل مسئلۀ هویتم این است که بگویم کرهای هستم. اما چنین کشوری وجود ندارد. کرۀ واحدی وجود ندارد.»
در بخشی از کتاب دختری با هفت اسم میخوانیم:
با صدای گریۀ مادرم از خواب بیدار شدم. مینهو، برادر کوچکم، هنوز روی زمین کنار من خواب بود. ناگهان پدرم سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد «بیدار شین!»
دستهای ما را کشید، هُلمان داد و از اتاق بیرون کرد. مادرم پشت سرش بود و مثل بید میلرزید. آسمان صاف بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. مینهو هنوز گیج خواب بود. به خیابان رفتیم و سرمان را سمت خانه چرخاندیم. تنها چیزی که به چشم میخورد دود سیاه روغنی بود که از پنجرۀ آشپزخانه بیرون میزد و شعلههای سیاه آتش که روی دیوارهای بیرون خانه زبانه میکشید.
در کمال تعجب دیدم پدرم با عجله سمت خانه برگشت.
صدای غرش عجیبی مثل هجوم طوفان از داخل خانه به گوش رسید. صدایی مثل بوم. کاشیهای یک قسمت از سقف فرو ریخت، و گلولهای از آتش مثل یک گل نارنجی رنگ شن به آسمان پرتاب شد و خیابان را روشن کرد. یک قسمت از خانه غرق در آتش شد و دود غلیظ و سیاهی از بقیۀ پنجرهها بیرون زد.
پدرم کجا بود؟
در یک چشمبههمزدن تمام همسایهها دورمان جمع شدند. یک نفر با سطل روی آتش آب میریخت-انگار با این کارش آتشسوزی مهار میشد. صدای غژغژ کردن و از هم گسیختن چوبها بلند شد و بعد هم کل سقف آتش گرفت.
گریه نمیکردم. حتی نفس هم نمیکشیدم. چرا پدرم از خانه بیرون نمیآمد؟
شاید فقط چند ثانیه گذشت اما مثل چند ساعت طول کشید. ناگهان از خانه بیرون آمد و سمت ما دوید. بدجور سرفه میکرد. تمام هیکلش از دود، سیاه شده بود و صورتش از روغن برق میزد. در هر دستش دو قاب مستطیلی بود.
تا به حال این فكر به سرت زده كه آنقدرها هم كه باید خوب نیستی؟ كه به اندازه كافی لاغر نیستی؟ كه مادر بدی هستی؟ آیا این فكر به سرت زده كه لیاقتت همین است كه با تو بدرفتاری شود؟ كه هیچ ارزشی نداری و هرگز به جایی نخواهی رسید؟ تمامی اینها دروغ است. دروغهایی كه توسط جامعه، رسانهها، خانوادههایمان، یا صادقانه بگویم، توسط خود شیطان ساخته شده و تداوم یافتهاند. این دروغها برای اعتمادبهنفس و تواناییهای ما خطرناك و ویرانگر هستند. بزرگترین گناه این دروغها این است كه اصلا آنها را نمیشنویم. ما به ندرت دروغهایی را كه درباره خودمان ساختهایم میشنویم چون سالهاست كه آنها با صدای بلند در گوشهایمان نجوا میشوند و از این رو شنیدنشان تبدیل به امری عادی شده است. حرفهای نفرتانگیزی كه هر روز بر سرمان آوار میشوند اما متوجهشان نمیشویم. تشخیص دروغهایی كه در مورد خودمان باور كردهایم كلید تبدیل شدن به نسخه بهتری از خودمان است. اگر همزمان با علم به این كه بر ناملایمات زندگیمان تسلط داریم بتوانیم مركز اصلی آنها را نیز پیدا كنیم آنوقت است كه میتوانیم به درستی مسیرمان را تغییر دهیم.
داستان توریا و زنده ماندنش در میان آن جهنم سوزان دهان به دهان چرخید و حالا مردم بسیاری از این ماجرای غمانگیز باخبر شدهاند. اما چیزی که این حادثه را از نمونههای مشابه خود، متمایز میکند، اراده تحسینبرانگیز توریا برای بازگشتن به زندگی طبیعی است.
بخشی از کتاب: «...آتش با سرعت هر چه بیشتر به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حتی فرصتی برای فکر کردن نداشتیم. سر و صدای ناشی از آتشسوزی از صدای موتور جت هم بلندتر بود و من، تا سرحد مرگ ترسیده بودم. قلبم دیوانهوار در سینه میکوبید و گرمای سوزان و دود غلیظی که همه جا را فرا گرفته بود؛ مرا بیش از پیش مضطرب و وحشتزده میکرد...» «تمام انگیزههای زندگی» داستان قدرت عشق است. عشقی که توانست دختری را از مرگ حتمی نجات داده و به زندگی برگردانَد. عشقی که از مرز ظواهر و زیباییهای ظاهری فراتر رفته و قدم به قلمروی کمتر شناختهشده زیباییهای درونی میگذارد.
«بازگشت پدران؛ پسران و سرزمین مابینشان» اثر تازه هشام مطر، نویسنده لیبیایی است که پیش از این رمان «در کشور مردان» او نامزد جایزه منبوکر شده بود. این اثر هشام مطر نیز که داستان زندگی پدرش را بازگو میکند، جایزه پولیتزر ۲۰۱۷ را در بخش زندگینامه برای او به ارمغان آورد.
مطر در این کتاب، سفر خود برای پیدا کردن پدر گمشدهاش را روایت میکند. هشام نوزده ساله و در انگلیس دانشجو بود که پدرش ناپدید شد. او یک فعال سیاسی دوره حکومت قذافی بود. هشام هیچ وقت پدرش را دوباره ندید اما همچنان امیدوار بود که او زنده باشد. ٢٢ سال بعد هشام پس از فروپاشی نظام قذافی به لیبی برمیگردد تا دنبال راز ناپدید شدن پدرش بگردد و این کتاب، داستانی درباره یافتههای او است. هشام در این جستجو پای صحبت افرادی مینشیند که همه از رژیم قذافی زخم خورده و سالهایی از عمرشان را در زندانهای مخوف رژیم قذافی، خصوصاً زندان ابوسلیم، در بدترین شرایط سپری کردهاند.
هشام مطر با سبک خاص خود دراین داستان، خواننده را تا انتها دنبال خود میکشد، گویی هدف کتاب تنها پدر هشام و سرنوشت او نیست بلکه روایت کردن سرنوشت همهی پدرها و پسرهایی است که سالها از یکدیگر و از سرزمینشان دور ماندهاند.
کتاب آن هنگام که نفس هوا میشود (when breath becomes air) نوشته پال کالانیتی، جراح مغز و اعصاب هندی – آمریکاییست که توسط شکیبا محب علی ترجمه شده و انتشارت کوله پشتی آن را در اختیار مخاطبان قرار داده است.
این کتاب پرفروشترین کتاب نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۶ بوده است.
آن هنگام که نفس هوا می شود داستان رویارویی یک پزشک جوان با مرگ را به رشته تحریر در آورده است. پال کالانیتی متخصص مغز و اعصاب بود. او در سن ۳۷ سالگی بر اثر سرطان ریه بی نفس شد. او پزشکی فوق العاده و انسانی متفکر بود و همیشه در طول زندگی سعی داشت که به معنای زندگی پی ببرد.
این کتاب ابتدا مروری دارد بر خاطرات کل دوران زندگی پال و این که چرا بعد از تحصیل در رشتهی ادبیات، رو به پزشکی می آورد و تصمیم می گیرد که دکتر شود و بعد، چگونگی رویارویی با مرگ قریبالوقوعش، تمام آن لحظات تکان دهنده رنجآور و کنار آمدن با آن را شرح میدهد. بخش پایانی کتاب نیز نوشتهی همسر پال است که آخرین روزهای زندگی پال را ثبت کرده است.
در بخشی از مقدمه این کتاب تاثیر گذار می خوانید:
عکسهای سیتیاسکن را سریع ورق زدم. تشخیص واضح بود: تومورهای درهمتنیدۀ زیادی ششها را گرفته بودند. ستون فقرات تغییر شکل داده، یک لُبِ کبد سراسر از بین رفته و سرطان به شدت گسترش یافته بود. من رزیدنت جراحی مغز و اعصاب بودم، که سال آخر آموزشم را میگذراندم. طی شش سال گذشته، نتایج چنین اسکنهایی را زیاد بررسی کرده بودم، به امید پیدا کردن روشی که شاید برای بیمار مفید باشد. اما این یکی فرق داشت: اسکنِ خودم بود.
در بخش رادیولوژی نبودم، لباس جراحی و روپوش سفیدم را نپوشیده بودم، بلکه لباس بیماران را به تن و سرم وریدی به رگ، داشتم. از کامپوتری که پرستار در اتاقم گذاشته بود استفاده میکردم. همسرم لوسی، و یک پزشک داخلی هم کنارم بودند. هر عکس را دوباره بررسی کردم: پنجرۀ شش، پنجرۀ استخوان، پنجرۀ کبد، از بالا به پایین مرور میکردم، بعد از راست به چپ، جلو به عقب، درست همانطور که آموزش دیده بودم. انگار میخواستم چیزی پیدا کنم که تشخیص را تغییر بدهد.
با هم روی تخت بیمارستان دراز کشیدیم.
لوسی خیلی آرام، انگار داشت از روی نوشتهای میخواند، گفت: "فکر میکنی ممکن است چیز دیگری باشد؟"
گفتم: "نه".
یکدیگر را، مثل عشّاق جوان، محکم در آغوش گرفته بودیم. سال گذشته هر دو شک کرده بودیم، اما نمیخواستیم باور کنیم، یا حتی در موردش صحبت کنیم که سرطان، درون من دارد رشد میکند.
کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید نوشته آرسن ونگر است که با ترجمهی بهنام باقری منتشر شده است. رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا و بازیکن و سرمربی سرشناس بازنشسته در این کتاب از زندگی شخصی و حرفهای خود برای هوادارانش میگوید.
آرسن ونگر متولد ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹ بازیکن و سرمربی بازنشسته اهل استراسبورگ است. او بازیکن فوتبال پیشین و سرمربی فوتبال حرفهای و اهل فرانسه است. ونگر در حال حاضر رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا است. او که به مدت ۲۲ سال سرمربی آرسنال بود، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و بهترین مربیان تاریخ لیگ جزیره شناخته میشود. ونگر در کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید، خاطراتش از دوران مربیگری را میگوید؛ از روزی که وارد انگلستان شد تا مربی باشد و چطور او را پذیرفتند و چگونه تبدیل به یک اسطوره در مربیگری شد.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به فوتبال حرفهای پیشنهاد میکنیم.
پدرم یکی از بومیان همان روستا بود: مردی معقول و عمیقاً دلبستهٔ روستای خود. او به نحوی باورنکردنی سختکوش بود و مذهبی. بهشدت خوب و فهمیده بود. به من نقشهای راهنما داد برای یافتن راهم در زندگی، به همراه ارزشهایی که قدرتی فوقالعاده به من بخشیدند تا در رویارویی با بدترین گرفتاریها و خیانتها آمادگی داشته باشم. او یکی از پرشمار آدمهایِ ملگره نو۲، بود؛ مردانی از این منطقه که بهاجبار به ارتش آلمان پیوسته بودند تا علیه کشور خودشان بجنگند. او هرگز دربارهٔ جنگ حرف نمیزد اما من همیشه شجاعت و تواضعش را ستایش میکردم و میدانستم چه سختیهایی را از سر گذرانده است. من بعد ازجنگ به دنیا آمدم، ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹، و مثل تمام کودکان منطقه، کودکی من تحتتأثیر جَوِ پس از جنگ بود؛ تراژدیای که تمام خانوادهها در بطن آن زیسته بودند.
پدرم بین چهاردهسالگی تا هفدهسالگی در بوگاتی کار کرده بود، سپس همراه مادرم در غذاخوری. او سپس کاروکاسبی خودش را با فروش لوازم یدکی خودرو حوالی استراسبورگ راه انداخت. او هیچوقت یک روز کامل مغازه را تعطیل نمیکرد؛ تعطیلات آخر هفته نداشت. روزش از هفت صبح در غذاخوری شروع میشد و بعد در شرکت خودش مشغول میشد و وقتی ساعتِ هشت شب برمیگشت، باز هم به کار در غذاخوری مشغول میشد. در همین غذاخوری بود که اعضای باشگاه با هم ملاقات میکردند و نتایج باشگاه و بازیهای آینده اطلاعرسانی میشد. عصرهای چهارشنبه، کمیتهٔ باشگاه، که سال ۱۹۲۳ تشکیل شده بود، اعضای تیم را برای بازی یکشنبهٔ پیش رو انتخاب میکرد. پدرم با تماشای اینکه ما چه بیوقفه بازی میکردیم و چقدر اشتیاق داشتیم، و کارمان هم بد نبود، تیم جوانی تشکیل داده بود که من و برادرم از آنجا شروع کردیم.
پدرم بیشک از فوتبال خوشش میآمد، با اینکه حتی چندان دربارهٔ آن بحث نمیکرد. برای او فوتبال تفریحی بود که در روستا شوق و تحرک ایجاد میکرد، نبردی لطیف و سرگرمکننده. در واقع فوتبال برای او و سایر مردم روستا رؤیایی پایدار به شمار نمیآمد، شور و شوقی مشغولکننده و فکر و ذکری شخصی نبود. او و مادرم هرگز رؤیای فوتبالیست شدن من و برادرم را در سر نداشتند، چنین چیزی در مخیلهشان هم نمیگنجید. برادرم مستعد بود، او در پست بازیکن میانی و دفاع وسط بازی میکرد. آنجا همهچیز بود و با این حال چیزی کم داشت: ایمان. فوتبال برای همهشان وقتگذرانی بود. وقفهای کامل نه یک شغل. شغل چیز جدیتر بود، چیزی که به شما امکان اداره یک زندگی را میداد؛ فوتبال چنین قدرتی نداشت.
کتاب آخرین دختر؛ سرگذشت من از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی (داعش) به قلم نادیا مراد و جنا کراجسکی، روایت فراز و نشیب زندگی دختری است که توانسته از چنگ داعش جان سالم به در برد.
نادیا مراد (Nadia Murad) در کتاب آخرین دختر (The last girl) سرگذشت خود را از قبل از دوران اسارت، سختیها و رنجهایی که در زمان اسارت متحمل شده و چگونگی رهاییاش از داعش را روایت میکند.
جنا کراجسکی (Jenna Krajeski) روزنامهنگار نیویورکی، که بیشاز یک دهه تجربۀ زندگی و گزارش در خاورمیانه را دارد نیز همراه نادیا به روایت سرگذشت او میپردازد. موضوعات داستانهای او شامل استخدام زنان در نیروهای مسلح چریکی کردها، احتمال استقلال کردها از عراق و اعتراضات ضد دولتی در ترکیه میشود.
نادیا در یک روستای کوچک در شمال عراق متولد و بزرگ شده است. زمانی که او، فقط بیست و یک سال داشت در حالیکه رویای معلم تاریخ شدن و یا باز کردن یک سالن آرایشی را در سر میپروراند، شبه نظامیان خلافت اسلامی مردم روستای او را قتل عام کردند؛ مردانی را که اسلام را نمیپذیرفتند و زنان مسن را که نمیتوانستند از آنها به عنوان برده جنسی استفاده کنند، تیر باران کردند. شش تن از برادران نادیا و کمی بعد، مادرش را کشتند و جسدهای آنها را در گورهای دسته جمعی انداختند.
همراه با هزاران دختر ایزدی دیگر در بازار برده فروشی داعش خرید و فروش شد. چندین شبه نظامی نادیا را به اسارت گرفتند و بارها مورد تجاوز و ضرب و شتم قرار گرفت. او در نهایت موفق شد از طریق خیابانهای موصل فرار کند و در خانه یک خانواده مسلمان اهل تسنن پناه بگیرد.
نادیا اکنون فعال حقوق بشر و برندۀ جایزۀ نوبل صلح است. او دریافت کنندۀ جایزۀ حقوق بشر و اسلاو هاول و جایزۀ ساخاروف و اولین سفیر حسن نیت سازمان ملل در راستای ارج نهادن به بازماندگان قاچاق انسان است. علاوه بر همکاری با یزدا - سازمان حقوق ایزدیها - او در حال حاضر در تلاش است تا خلافت اسلامی را به اتهام نسلکشی و جنایت علیه بشریت به پای میز محاکمۀ دادگاه جنایی بینالمللی بکشد. او همچنین بنیانگذار طرح ابتکاری نادیاست - برنامهای که برای کمک به بازماندگان نسلکشی و قاچاق انسان جهت التیام و بازسازی جوامع خود تخصیص یافته است.
سرگذشت او به عنوان شاهدی است بر وحشیگری خلافت اسلامی، نجات یافتهای از تجاوز و یک پناهنده و یک ایزدی که جهان را مجبور ساخته به یک نسلکشی در حال وقوع توجه کنند. این اثر یک گواهی است که میل قدرتمند انسان به بقا را نشان میدهد و یک فراخوان برای دادخواهی است.
در بخشی از کتاب آخرین دختر میخوانیم:
مادرم در یکی از کامیونهای آخر بود. هرگز حال و روزش را در آن لحظه فراموش نمیکنم. باد روسری سفیدش را از سرش انداخته بود و موهای مشکی او که معمولاً فرق وسط بودند آشفته و به هم ریخته شده بودند. روسریاش فقط دهان و بینیاش را پوشانده بود. لباسهای سفیدش گردوخاکی شده بودند.
وقتی داشت پیاده میشد یک لحظه تلو تلو خورد. یکی از شبه نظامیان بر سرش فریاد کشید و گفت: «راه بیفت.» سپس او را به سمت باغ کشید و به او و سایر زنان مسنتر که نمیتوانستند سریع راه بروند خندید. مادرم از درهای ورودی وارد شد و گیج و مبهوت به سمت ما راه افتاد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، نشست و سرش را روی دامن من گذاشت؛ مادرم هرگز درمقابل مردان دراز نمیکشید.
یکی از شبه نظامیان با چکش به در بستۀ مؤسسه زد و آن را به زور باز کرد؛ سپس به ما دستور داد به داخل برویم. او گفت: «اول روسریهاتون رو دربیارید و بگذارید کنار در.»
هر کاری گفت انجام دادیم. با سرهای برهنه، شبه نظامیان به ما با دقت بیشتری نگاه میکردند؛ سپس ما را به داخل فرستادند. زمانیکه زنان با کامیونهای پر به در ورودی مؤسسه رسیدند کپۀ روسریها بزرگتر شد-روسریهایی رنگارنگ از جنس یک پارچۀ سنتی شل بافت سفید که بیشتر زنان جوان ایزدی میپسندیدند.
کودکان به دامن مادران خود چسبیده بودند و چشمهای زنان جوان به خاطر از دست دادن همسرانشان از گریه قرمز شده بود. هنگامی که خورشید تقریباً غروب کرد و کامیونها توقف کردند، یک شبه نظامی که خودش موهای بلندش را تقریباً با یک روسری سفید پوشانده بود، با سر لولۀ تفنگش به کپۀ روسریها سقلمه زد و خندید. به ما گفت: «همین روسریها رو به خودتون دویست و پنجاه دینار میفروشم.» او میدانست که پول ناچیزی، حدود بیست سنت آمریکایی، است و اینکه ما اصلاً پولی نداریم.